فقط همین میماند.... یک نگاه گریون، یک صدای خسته، یک دست لرزون.... و زندگی که فقط باید گذراند......
فقط همین میماند.... و یک مشت آرزوی کپک زده، یک مشت امیدِ شور شده، یک مشت خاطرات خوب و بد.....
فقط همین میماند..... و تو باید یک عمر با همه چیز بسازی...... فقط باید بسازی.....
تنها کنار خیابون، یک عمر بود همونجا بود، همه چیز رو دیده بود، دیده بود که ماشینا با چه سرعتی میرن، دیده بود که شبهای تاریک یک نور از ته جاده به چه امیده تبدیل خواهدشد.... یک عمر با وسوسه رفتن، با نگاه خسته، با سرما، با گرما، با تاریکی، با آفتاب تند تابستانی، با برف و باران، با همه چیز ساخته بود و یک قدم از جاس تکون نخرده بود، یک عمر بود که همونجا مونده بود.....
آخرین باری که دیدمش چند سال پیش بود...... نمیدونم هنوز توی همون گردنه هست یا نه!!! نمیدونم هنوز شبها میدرخشد تا مرز مرگ و زندگی انسانها را نشان دهد یا نه!!! نمیدانم هنوز همونجا هست یا نه!!! دوست دارم یه بار دیگه برم ببینمش....!!!!
نکنه وسوسه رفتن بالاخره راهی کرده باشدش!!!! نکنه تو یه شبِ تاریک یادش رفته که روشن بشه..... !!!! نکنه خسته شده باشه....!!! نکنه یکی اونو از اونجا برده باشه؟!
ولی میدونم که باید هنوز همونجا باشه!!! تو همون گردنه..... همونجا که اون سال که برف شدیدی میومد روشن بود و مرز رفتن و موندن رو نشون میداد.... فکر کنم از اون برف چند برف دیگهای هم گذشته باشه...... ولی نمیدونم اون برف امسال رو هم میبینه یا نه؟!
نکنه..... وسوسه رفتنش بالاخره پاشو از اون زمین درآورده باشه با خودش برده باشه!!!!!
نکنه..... یکی برده باشدش و نتونه با برف امسال مثل همیشه روشن بشه....!!!!!
نکنه!!!!!!!!!!!!!
ل