دوباره همه چیز را مرور میکنم... چند پاراگراف را نخواندهام، چند کلمه را جا انداختهام.... چند تست را نزدهام..... دوباره همه چیز را مرور میکنم.... همه چیز داره دور سرم میچرخه، مثل تکراری و کلیشهایترین قسمت کارتونها که هزار جور جنگولک دور کله سرف میچرخه..... یه منظومه خیلی کوچیک و خیلی عمیق داره دوره سرم میچرخه.... مثل گربههای بازیگوش دارم دنبال یه گوله کاموا میکنم... مثل بچه ببرهای دیونه دارم سعی میکنم دمم رو بگیرم...... هنوز نتونستم پشت گوش خودم رو ببینم.... هرچی چرکه جمع میشه اونجا... باید تمیزش کنم..... یه تصویر مبهم از یه جاده تاریک....... صبح که شد داشت بارون میومد.... با اینکه بیدار بودم هیچی نفهمیده بودم.... سریع پوشیدمش و رفتم بلاترین نقظه شهر.... همونجا که با اینکه خیلی شلوغه همیشه ولی خیلی دلگیره....!!! اسنوبورداشونو گذاشته بودن تو ماشین.... نصفش هم از شیشه زده بود بیرون.... دلم نمیخواست برم اسکی... ولی خیلی دوست داشتم که برم اون بالا..... یک سالی میشه نرفتم....... ایستگاه هفت... برف.... نسکافه و چایی داغ..... لوبیا.... دستکش و کلاه و کاپشن....... استراحتگاه چوبی که توش بوی گرما میده.... بوی رطوبتی چندش انگیز ولی خوشآیند.... بوی آرامش.... بوی سیگار.... وینستون، مارلبورو، بهمن، کاپیتان....... بوی لوبیای داغ و چایی و نسکافه .... بوی دود..... بوی عشق.... بوی مرگ..... بوی برف برفپاکنو قطع که کردم دیگه هیچی معلوم نبود....... سریع گذاشتمش زیر لبم و آتیش زدم بهش..... یه دفعه دود همه فضای بسته ماشین رو گرفت..... بوی پائیز...... بوی بارون......بوی...!!!! دوباره تکرار کردم.... دوباره ایستگاه هفت.... دوباره تلهکابین... توباره عشقبازیهای توچال.... دوباری دودر کردن مدرسه و ایستگاه یک.... دوباره پیاده برگشتن پیاده از توچال تا ولنجک.... دوباره .... دوباره تکرار کردم...... تکرار تکرار تکرار تکرار تکرار تکرار.....