-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 تیر 1383 01:36
میشه رفت دیگه هیچوقت نیود میشه رفت میشه همه چیزو گذاشت و تنهای تنها بدنبال هیچ رفت میشه رفت میشه رفت میشه در راه هیچ بدنبال ناکجا آباد گشت میتوان بیخیال از کنار همه کس گذشت هیچ نگاهی نکرد میشه رفت میشه رفت؟!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 تیر 1383 00:10
آبی را دوست داشتم چرا که آسمانِ شهرم روزی آبی بود امانفهمیدم ناگهان چشمانم را که باز کردم دیدم گذشتهاست دیدم که کودکیام تمام شده است ناگهان از خواب که بیدار شدم با نوازش صدای نرمِ مادرم دیدم ۱۰سالی گذشتهاست و من در خواب بودم نفهمیدم چه شد که آسمانِ شهرم سیاه شد نفهمیدم چرا بجای ابرهای سفید دود تمام رؤیاهایم را گرفت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 تیر 1383 00:46
همین و تمام...... Turn Off
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 تیر 1383 21:01
بر روی ریلهای آهنی بدنیال بهترین ریلی میگردم که مرا به آیندهای خوشایند ببرد، به ابدیت خامی که فقط در رؤیاهایم پخته خواهد شد. بر روی ریلهای آهنی، با تلق و تلقِ واگنها و صدای همیشگیِ چرخهای آهنی، بدنبالِ خودم میگردم، نمیآید، نمییابم، دیگر هیچکس نمیآید... صداهای آهنی در گوشم میپیچند، و خود را روی تخت وِل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 تیر 1383 00:40
نه یه دریای آبی، نه یه کاغذ کاهی که بشه روش نوشت..... نمیدانم باید به کدام درد بسوزم؟ به تنها بودنم؟ به دوریام از تو؟ یا از زندان و شلاق و باتوم؟ دیگر نمیدانم به پای چه چیز باید بسوزم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 تیر 1383 03:30
همانند یک رؤیای شبانه نه همانند یک کابوس آمد و رفت همانند همه آنچیزها که در بیداری میبینم همانند یک کابوس اما هنگام بیداری ـــــــــــــــــــــــــــ--------------------------------ــــــــــــــــــــــــــــ راستی قاصدک بهکجا میروی؟ هنگامی که من سلامم را سوارت کردم؟ هنگامی که من بالهایت را سنگین کردم؟ راستی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 تیر 1383 10:29
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 تیر 1383 03:19
انگار دارم تموم میشم، خیلی خستم، خسته و بریده، از همه چیز و همه کس، نمیدونم چرا دارم مینویسم، اما مینویسم که آروم بشم، یادِ قدیما افتادم، یاد روزهای کودکی، و قدیمتر عباسی ، یاد شهریار، یاد روسالو، آی خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا، صدامو میشنوی؟ آره منم همون بندهای که همیشه سرپیچی میکرد، همون پاپک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 تیر 1383 23:48
ناگهان دریغ، از ارتفاعی پست افتاد و شکست؛ ناگهان دریا جوشید موجها برخاستند شنها رقصان شدند بادها دیوانه شدند و آرام از ارتفاعی پست افتاد و شکست ... ... ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 تیر 1383 04:05
سراسر در تاریکی قدم میزدم سراسرِ زندگیام را در تاریکی قدم زدهام دشنام به تو ای سلطان بیهیایِ من دشنام به تو ای تاریکی دلم را اسیر رؤیاهایم کردهای شیره وجودم را مینوشی و از هیچ باکت نیست سراسر در تاریکی قدم میگذاری سراسر زندگیات را از دشتهای بیمرز از جنگلهای بیدرخت و کویرها و شورهزارها از آنجا که نشانی از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 تیر 1383 03:16
ناگهان خاموش ناگهان روشن چراغ راهنمایی را میگویم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 تیر 1383 23:51
ناگهان دیدی که خاموش شوم و دیگر هیچ نگویم سخن! ناگهان شاید بیخبر بروم از این خانه از کوچههای دلتنگی نمیدانم شاید بهبیخبری از این دنیا رخت ببندم شاید از تردیدها از خستگیها از دلتنگیها از ناامیدیها شاید بروم اما به چهامیدی بروم؟ به دنبال چه چیز؟ به دنبال کدام معشوقه؟ به دنبال کدام خانه و کاشانه بروم؟ نمیدانم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 تیر 1383 01:22
سکوت میکنم در مقابل تمام نبودنهایت............
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 تیر 1383 23:47
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند... نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 خرداد 1383 03:07
رنگ میبازم به سوی سیاهی به سوی تنهای و خاموشی رنگ میبازم رنگ میبازم به سوی خلوت خود رنگ میبازم به سوی سیاهی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 خرداد 1383 02:30
خداوندگارا دستانم را صدای شکسته شده گلویم را چشمانِ خاموشام را و اندوه شبانهام را میخواهم فریاد بکشم اما نمیگذارند نمیگذارند نمیگذارند نمیگذارند نمیگذارند نمیگذارند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 خرداد 1383 01:21
از این نبودنهای تکراریات از این شبهای دلگیر از این تنهاییهای تاریک و این سیگارهای پیدرپی خستهام. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 خرداد 1383 01:06
نگاهم کن در کمرگاه باریک زمان نشستهام با جامهء سیاهی بر تن و ماتم ازدستداگانم در قلب و ساقه شکسته رُزی سرخ در دستانم نگاهم کم ای بالا بلند از زیبا روی و زیبا موی من اینجا در گذرگاه باریک زمان در معبر آب و آفتاب در کمرکش دریا و کهشان نشستهام به انتظار کسی را نگاه کن دریا خندید موجهایش سهمگیناند موجهایش غمگیناند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 خرداد 1383 00:36
همچنان میگذرد، همچنان میرود، مثل آبی که میره و میره تا میریزه تو یه رودخونه و بعدش هم دریا، همینجوری میاد و میره، انگار همین دیروز بود، داشتی وسط خیابون از رو خط عابر پیاده رد میشدی و من هم داشتم سیگارم رو روشن میکردم که یه دفعه چشمم افتاد به تو و تو هم منو دیدی، اولش انگاری دوتامون یکمی تردید کردیم، ولی بعدش یه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 خرداد 1383 20:02
هروقت خواستی شروع کن من منتظرم.... توف به گورت که اینچنین زندگیهایمان را جهنم کردی توف به روحت که اینچینین دنیامان را خراب کردی آری با تو هست با بُتِ بزرگ سخن میگویم با تو که هنوز چهره شیطانیت را در همهجای این شهر باید ببینم با تو هستم که اکنون خفتهای و به ما میخندی توف به ریشات که مایه ننگ ما شد آری با تو هستم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 اردیبهشت 1383 19:20
دقیقاْ وقتی فکر میکنی همه چیز تموم شده، میفهمی که هنوز قسمت اصلی ماجرا مونده، و چند لحظه بعد داری برای سوالهای بیسروته دنبال جواب میگردی.....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 فروردین 1383 21:23
آواره که میشم، از این خونه به اون خونه، از پیش این دوست به پیش اون ناآشنا، دلم اونقدر میگیره که دوست دارم برم طبقه آخر یه برج ۵۰ طبقهای و از بالکن اون تمام شهر رو نگاه کنم و به اینکه چقدر ما از هم دوریم فکر کنم و همش سیگار بکشم و ته سیگار روشنم رو از اون بالا بندازم پائین و بهش نگاه کنم و ببینم آخرش چی میشه، وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 فروردین 1383 21:55
فکر میکردم دیگه نمیام اینطرفا، ولی وقتی بخوام که یه متن بلند بنویسم که لازم نباشه کسی بخونه مجبورم بیام یجایی که کسی نیادش و اگر هم میادش زیاد توجهی به یه ناآشنا نکنه و فقط بنویسه که خوبه، اگه میخوای بهت لینک بدم؟! حالا که هفت روز از امسال هم گذشته میفهمم که عجب سالیه، تازه برای اولین بار توی امسال اومدم خونه! الآن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اسفند 1382 11:45
به خانه ام برگشتم، همانجایی که خودم برای خودم ساختم http://didareeshgh.persianblog.com
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اسفند 1382 01:14
اصلاً حس نوشتن نیست، فقط میخواستم که خودم بفهمم که هنوز زندهام............................
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفند 1382 01:04
بالاخره پیداش کردم، همون کسی که همیشه میخواستم. یه کسی که مثل خودم حرف میزنه، مثل خودم فکر میکنه........ آره تورو میگم، مگه اینجوری نیست، از این ناراحتم که چرا زودتر پیدات نکردم، همین چندساعت پیش بود ازت خداحافظی کردم، ولی دلم برات تنگ شده، داشتن یکی مثل تو « کوشیار» همیشه آرزوم بوده، یکی که خیلی چیزا رو بدونه و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 بهمن 1382 13:51
باغ را برگی نیست، در خزان بیبرگی دنیا در گردباد بیپروای این شهر در سکوت زندگیهای همسایههایم باغ را برگی نیست باغچه سبز خانهام دیگر ندارد در خود جوانهای، که بشکفد و گلی دهد در خماری این مفسدان میدرد! باغ را برگی نیست گرچه بیبرگ است و بی سبز اما هرچه باشد باغ در اندوهاش چیزه نشان میدهد از یک بهار تازه و سرسبز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 بهمن 1382 01:08
اییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی واقعی واقعی هم بود............ نمیدونم دوباره چم شده.... انگاری که آخر خط رسیده باشم...... ولی تازه شروع شده............... یه دنیای پراز رنگ و دروغ و پدرسوختگی و .......... خیلیا دوست دارن مثل آدم بزرگا بشن و مثل اونا فکر کنن.......... ولی من متنفرم،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 بهمن 1382 00:51
۲۵ بهمن، ولنتاین، شک، تردید، خستگی، دلشوره، تنها، سرگیجه، سیگار، فریاد، روزمرگی، کسالت................... تمام این چندروز انگار تو یه روز خلاصه شده بود، یه روز به بزرگی تمام روزهای این هفته، مثل یه کابوس تمام بیداریامو به خودش پیچونده، هی فریاد میکشه، هی ناله میکنه، نمیدونم چه مرگش شده، یه چیزی از عمق فاجعه، یه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 بهمن 1382 12:58
رو به دیوار مینوشینم، صدای سپیده نم چه زیباست، بازهم باران و یک نارنگی کوچک در جیب............. امروز و دیروز خیلی فرق داشت! مثل صدای عید بود، با این تفاوت که اینبار جنوب نیست شمال است، زیر ابر سیاه و آرام است، تنها به این فکر کردن خیلی سخت است، میشود آروم ماند و در نگاه کسی مرد ولی زیباتر اگر ببینی با کسی میتوانی...