میخواهم
بازهم
لحظهای در آغوشت بگیرم
میخواهم
بازهم
لحظه تو را در این زمانهای از دست رفته دریابم؛
میخواهم
گوشهای خلوت در پارک پیدا کنم
و دستانت را دستانم بگیرم
شاید شجاعت پیدا کنم و بگویم چه چیز رنجم میدهد؛
لحظهایست
لحظهای کوتاه
در این برهوت دنیای بیرحرم
لحظهایست به کوچکی گلوگاه پرندهای
که میخواند
و از خواندنش معشوقهاش سرمست میشد
لحظهای کوتاه
در گذر این روزهای بیفرجامی
در معبر آفتابها و مهتابها
در کمرگاه باریک راههای بیپایان
در حصارهای فولادین افکارم
که میجویند و نمییابند
آنچه را که میخواهند باشد
آنچه را که باید باشند
و زمان کوتاهیست
یک لحظه ناب
که سلامت را با گرفتن دستانت پاسخ میگویم
و لحظهای دیگر
فقط با چشمهایم پشت سرت را میگیرم و میآیم
و فقط نگاهت میکنم
لحظهایست
اگر مییافتمش شاید شکستههایم
شاید گستگیهایم
شاید فریادهایم...
اما نه
این نخواهد بود؛
آمد
کنارت نشست
از آئینه کوچک ماشین
دیدمت که در آغوش او چه عاشقانه به خواب فرو رفتی
دیدمت که در آغوش او
از همه چیز و همه کس در امان هستی
دیدمت
آرام صدایش کردی
نگاهی به چشمانش کردی
اشک از چشمانم سرازیر میشد
کسی ندید
نگذاشتم کسی ببیند
اما در حسرت آغوش تو داشتم میسوختم
اما در حسرت گرمای تو داشتم شعله میگرفتم
اما برا آغوشت به خاک افتاده بودم
تا یکبار دیگر؛فقط یکبار دیگر شاید؛
راستی
چه احساس خوبیست
در آغوش معشوغه خود بودن،
راستی
حال که او را داری
چه احساسی داری
که من هیچ گاه نتوانستم طهمش را بچشم
که من هیچ وقت نتوانستم از او بپرسم
هیچ وقت نتوانستم او را در آغوش خود جایی دهم
راستی
خیلی زیبا بود
خیلی سوزان
خیلی داغ بود
آئینه دیگر همه شیشه ماشین شده بود
فقط یک چیز در آن میدیدم
و آن تو بودی
در آغوش او
و آن دستان تو بود در دستان او
راستی
میدانی؟
دستان خیلی سر شده است
راستی
میدانی؟
آغوشم خیلی بی وفا شده است!
این را دیگر نمیدانی
که من از درونم
دارم خودم را نفرین میکنم
این را نمیدانی
که از درونم دارم شعله میگیرم و میسوزم
این را نمیتوانی بدانی؛
راستی
قلبم آتش گرفته است
اگر شب را به روز نرساندم
بدان که آتشنشانی دیر رسیدهاست؛
آنچنان خوابیده بودی
که ترسم از این بود
که مبادا با لحظه ای غفلت
تو را از آغوش او جدا کنم
اما هیچ نمیفهمیدم؛
تو را میدیدیم
و نه او را
راستی
نمیدانی چه احساسی داری؟
نمیدانی چه احساسی دارم؟
احساس میکنم
نگاهم
به عمق شیشه فرو رفته
احساس میکنم
اشکهایم
از ژرفنای وجودم میجوشند
احساس میکنم
که بال درآوردهام
احساس میکنم
هر کلمهای که از دهانم به بیرون میجهد مرطوب است
راستی
کاش بیدار بودی
و میدیدی که عقربه کیلومترشمار چگونه بالا میرفت
خودم تا بحال چنینش ندیده بودم
گویی که او هم داشت میسوخت
گویی که او هم داشت آتش میگرفت
راستی
شماره آتشنشانی را برایم بگیر
فقط بگو
که مرا با آب خاموش نکنند
بگو که مرا با نوازش دستان او خاموش کنند
بگو که آتش وجودم از نفت و بنزین نیست
بگو که گرمایم از سوزش عشق نیست
از حسرتیست
که فقط با نوازش دستان او خاموش میشود؛
راستی تو دیشب
در آغوش او واقعاْ خفته بودی؟
یا که فقط کمی آرام گرفته بودی؟
فقط چشماتن بسته بود و قلبت آرام؟
یا قلبت میزد و دستانت سرگردان؟
راستی واقعاْ چهره سوخته مرا نمیدیدی؟
واقعا سرعت بیرحم ماشین را نمیفهمیدی؟
که از سویی به کناری میرفتی
گاهی میخفت
گاهی شعله میگرفت
گاهی میگریید
گاهی از خودش بدش میآمد
راستی مرا ندیدی؟
که چه بیرحم بودم؟
و اگرهم خواب بودهای
میتوانستی کمی از تکان ماشین را بفهمی!
واقعا چیزی نفمیدی؟
راستی دیشب
با تمام وجود
به دیوار نشانه رفته بودم
نمیدانم چه شد
بچه گدای سرچهاراه جیغ میزد
صدایش در گوش من مانده بود
تو گفته بودی «بابی»
در مغزم زمزمه میشد
تو او را گفته بودی دوستت میدارم
در قلبم شیه میکشید
تو دستانم را هنگام رفتنت گرفتی
شعلهاش از فوران چشمهایم بیرون میزد
راستی
دیشب بچه گدایی چیغ زد
از خوشحالی
دوستش هم چیغ زد
و اون یکی برای گرفتن اسکناس هزاری هنوز داشت التماس میکرد؛
من که نه
ماشین کناری
و فقط میگریستم
چیزی در دستم دود میکرد؛
راستی دیشب
که گفتی نکش
باز هم کشیدم
دیدی مرا؟
خواب بودی؟
لحظهای فریاد زدم
و بعد چراغ خاموش شد
و نوار مغزم آرام آرام آرام دوباره از نو
همه چیز را مرور کرد
لحظهای فریاد زدم
مامان چراغ را خاموش کرد
مرجان درید
بابا خشمگین شد
و من بر موکت سفت خفتم
و چراغ خاموش شد
اما هنوز داشتم میسوختم.