Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

نامه‌ای به آدرس تو!

در پیچیدگی این روزهای کسل کننده و خستگی‌آور
تنها به این می‌اندشیم
که من هم زمانی کسی را داشتم
که می‌توانستم بیشتر از هرچیز دیگری دوستش داشته باشم
خب اما انگار این تمام ماهیت حقیق و مادی کار است
در بطن عمل انگار
کسی مرا شیفته دوست داشتن کرده است
این جذابیت به حدی‌ست
که توصیف‌اش بسی نامقدور است

خب بی‌جا نبود
میدونی نازنینم
امید برگشتن کنار تو بود که من رو مجبور ساخت با بدترین شرایط کنار بیام و ۹۰ روز رو در دل کویر تحمل کنم...
و خوشحالم از اینکه اون چیزی که با این تجربه بدست آوردم به من نشان داد که دوست داشتن فقط تصاحب کردن چیزی  نیست...
بدست آوردن هر چیزی شاید از ارزش معنوی اون چیز کم کنه...
خوشحالم تونستم برای مدتی هرچند کوتاه با تمام وجود، وجودت رو احساس کنم...

خب انگار راهت جدا بود
شاید اگر بیشتر تلاش میکردم و حرفم رو با جدیت بیشتری میگفتم بهت بهتر بود
اما باور کن، ارزشت خیلی بیشتر از اینها بود که یکسال تمام به بدترین نحو لب باز نکردم، تا مبادا همین بودهای دوستانه هم شکسته شود،
عاقبت این بود! یا شاید این شد!
اما من دوست داشتن را با تو به معنای واقعی شناختم
و فکر کنم همین برای تصدیق تمام اون چیزی که همیشه بهت میگفتم کافی باشه...
نه من عاشقت بودم نه دیوانه‌ات نه مجنون‌ات
فقط به تمام معنای دوست داشت صادقانه دوست‌ات داشتم
چیزی که مطمئن هستم هرکسی تجربه‌اش نکرده