واینک
نگاهم از نگاهت برگرفته میشود
صدایم از فریادت
و شعرهایم
از آنچه که با تو گذراندهام.
نمیتوانم کلامی را که میخواهم
بنویسم
نمیتوانم آنچه را که میدانم
بگویم
این دردیاست که از درونم
به من نفرت میورزد
این سرماییاست
که درونم را میسوزاند
نه!
این نخواهد بود سرنوشت من!
ببخشای مرا
این ناروا ست
این مجازات برای من زیاد است
من بر خودم مسلط نیستم
این سزاوار من نیست
این دیگر
از آنچه فکر میکردم دشوارتر است!
ببخشای مرا
به من اشاره کن
سپس به خورشید
با دستانت رگانم را نشان بده
من بدنبالش میگردم
از پشتِ این درهای بسته
نشانم بده خورشید را؛
روشنایی را
من به دنبال حقیقت میگردم
ودر کوچه
قدمهای متر میکنند
صدای کودکان را
نگاهی نمیکنم
آرام
از درون میسوزم
و از بیرون آتش میگیرم
از او دور میگریزم
اما با نفرت بیشتری در کنارم میماند
مرا بیرون بریز
در من چیزهاییست
که رحم نمیشناسند
مرا به بیرون بریز
چیزهایی خواهی دید
که حیرتات برمیانگیزد
مرا به بیرون بریز
اگر که از هم گسسته بودم
مرا بدوز
مرا در آغوش بگیر
تا کمی دردم آرام شود
پس به بیرونم بریز
در آغوشم گیر
تا آرام گیرم
در آخرین لحظات
این زندگی مرگبار