بلند میشم، شاید برای آخرین بار، ولی همیشه آخریش بعداز این بود،همیشه هروقت که میخوام آخریش رو بکشم، اون میشه اولیش، بعدش برای آخریش میگم بزار بعداً.
از راه که میرسم یه راست میرم تو پارک، رو نیمکت رو به شهر میشینم، از اون بالا راحت میشه شهر رودید، با اون چراغهای روشنش، که انگار خاموشی ندارن، اونقدر به خودم فکر میکنم که بعضی وقتا احساس میکنم صبح شده، ولی هیچ وقت صبح نمیشه، اول تو رو، بعداً تا آخرش که نمیدونم کدومشونه خودم رو میکشم، قدممهایم دیگه انگار که برای خودم نیست، هرجا که خودشون میخوان میرن، احساس پیری میکنم، احساس میکنم زیادی زندگی کردم، فکرم،نگاهم حتی صدایم؛ احساس میکنم که بیشتر از اونچیزی که باید باشم بوده ام، احساس میکنم دیگه برای زنده بودن امیدی نیست، همه چیز رو امتحان کردم، با هرکسی که حرف میزنم خودم رو میزارم کنارش، احساس میکنم که خیلی بیشتر از اون چیزی که باید بوده باشم هستم، تمام دردهایم میان رو تنم رژه میرن، دوباره روشنش میکنم، میزارمش گوشه لبم، انگار که ازش چیزی میخوام که بهم نمیده، انگار که میخواد یه چیزی رو از من پنهان کنه، با تمام زورم فشارش میدم، جوری که همیشه پیریام دوبرابر میشه؛ دوباره همه جا رو مه میگیره، چشمام رو میخوام بپوشونم که کسی نشناستم، دوباره که سرم رو میارم بالا بازهم سروکولم میره بالا، یه چیزی رو میخواد از بگیره، یه چیزی میخواد بشنوه که من تا حالا نگفتمش، اونقدر میاد بالا و میره پائین که دیوانم میکنه؛ دوباره همه چیز از نو شروع میشه، میارمش بالا، اینبار من از او چیزی میخواهم، یه چیزی برای زندگی، یه چیزی که بتونم باهاش دوباره زندگی کنم، با دندونم نرمیِ تهش رو فشار میدم و جوری به تو میکشمش که هرچیزی که داره و نداره ازش میگیرم، و باز هم مقاوت میکنه، انگار که نمیخواد به اون چیزی رو که میخوام بده، میارمش پائین، میزارمش روی پام، گوله آتیش سرش هی کمرنگ پررنگ میشه، دوباره نوبت اونه که از من بیاد بالا و التماس منو بکنه؛ احساس میکنم که پیر شدم، در گسترده این روزها و این شبها، در تمام بزرگی این روزهایی که در آن توی خواب و بیداری فقط از روی عادت قدم میزنم، فقط از روی یادگیری هایم میرم به سمت همون جایی که ازش اومدم، بیچاره پاهام انگار که دوست ندارن برای من باشن، که همیشه بی هدف از توی رختخواب بلندشون میکنم میارمشون تو خیابون، بیچاره ها انگار ه دوست ندارن برای من باشن، شاید اینجوری زندگیشون بهتر میشد، بعضی وقتا با تمام قدرتی که براشون باقی نزاشتم التماسم رو میکنن که نرو، التماسم رو میکنن که یه روز فقط برای یک روز از این مسیر هرروز و تکاراری نرو، برای یک روز هم از پشت خانهاش برو، برای یکروز هم که شده از توی این پارک همیشگی رد نشو، روی این نیمکت نشین، بزار ماهم برای یه بار که شده روی اون یکی نیمکت بشینیم، بزار ما هم یک بار بتونیم طعمِ خود بودن رو داشته باشیم-، و بازهم مثل روزهای دیگر از همان خیابان رد میشم، اول روشنش میکنم بعد میارمش بالا، دوباره فشارش میدم که به اون چیزی رو که میخوا بده؛ بازهم احساس پیری میکنم، و سیگارم احساس میکند که برده من هست، که هر روز از صبح تا شب باید طعم تلخ لبان من رو بچشه، طعم تلخی دهانی رو که اونقدر پیر شده که دیگر توان فریاد کردن هم نداره؛ پیشانیام پیر شده است، پیشانیام که روزی نرم و بی چروک برایم میزیسته، و چشمام اونقدر نا توان شدن که دیگه رودرو خودم را هم در آیینه تشخیص نمیدهد، خودم که روزی در برابر آیینه وامیستادم و موهایم را شانه میکردم، الآن مدتهاست که دیگه روبروی اون آیینه خاک گرفته نرفتم، بعضی وقتا که به خودم فکر میکنم، در آیینه ماشینی خودم را نگاه میکنم، و از قیافه خودم وحشت میکنم، که چقدر پیر و شکسته شده است.
و باز هم شب، تنها و خسته که به خانه میآیم دوباره به پارک میروم، وروزی جدید را در بالای این شهر شروع میکنم، من التماس میکنم و او مرا در برابر خود نا توان میبیند و اون چیزی رو که میخواهم به من نمیدهد؛ و سرم را در دستان میگیرم که هیچ کس مرا نشناسد.