باغ را برگی نیست،
در خزان بیبرگی دنیا
در گردباد بیپروای این شهر
در سکوت زندگیهای همسایههایم
باغ را برگی نیست
باغچه سبز خانهام دیگر
ندارد در خود
جوانهای، که بشکفد و گلی دهد
در خماری این مفسدان میدرد!
باغ را برگی نیست
گرچه بیبرگ است و بی سبز
اما هرچه باشد
باغ در اندوهاش چیزه نشان میدهد
از یک بهار تازه و سرسبز
در این دنیای بیبرگی عشق و محبت.
باورم نمیشه، یکی مثل من و یکی مثل تو، دقیقاْ فاجعه ناکامی که از تیزی کارد به روی پرتغال پوسکنده مینشیند، مثل یه کابوس که به یه رؤیا و بعدش هم به یه واقعیت تبدیل بشه، مثل همه اون چیزایی که تو دوران بچگیم فکر میکردم نباید بشه و میشد، همیشه همین بود.
بچگیام که یادم میاد، یاد همه لحظههایی میافتم که خودم تنها با توپم بازی میکردم، ولی الآن فرق داره، چندنفری هستند که در ناکامیهام همراهم باشم، کسایی مثل تو و مثل تو و مثل همه این چندنفری که اطرافم هستند، کسایی که بعداز ۱۸ سال زندگی کردن تونستم بفهمم میتونم همیشه باهاشون باشم................... حالا هم باید اینو میگفتم که رفتنم یا رفتنت یا اومدنت خیلی سخت نباشه........ به امید آرزوهای بزرگتر نشستهام، اما هنوز دارم میبینم که کمکم دارم جون میگیرم، و همش هم برای همینه که امروز و دیروز و فرداها تنها نخواهم بود، مثل دورانی که...........................
وقتی ناقوس جدایی نواخت
سه بار در خودم نواختم زنگ زندگی را
و صداها از آویزها فروافتادند
و این همان شد که من بمانم
و ناقوسی نتواند مرا از تو جدا کند.