Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

چشماش رو که گذاشت رو هم، همینجوری خواب از موژه‌هاش سر خورد ریخت روی گونه‌هاش، یه ماهی گنده عروسکی با دوتا چشم درشت و بامزه، همه تجریش رو زیر و رو کردم مثلش پیدا نکردم، نمی‌دونم چرا دیگه روزای تعطیل رو با روزای دیگه تشخیص نمیدم، همش دیگه شده مثل هم، مثل یه روزمرگی مسخره، میپچه دورش  ازش میاد بالا، حالا هی تو بگو من؟!................

انگار که نمی‌خواست بفهمه، یا سعی می‌کرد که نفهمه، احساس وجود می‌کرد، ولی اثری خودش خاطره نمیزاشت.............
گرگ و میش هوا بود که زدم بیرون، اونقدر تند می‌رفتم که احساس می‌کردم ماشین دیگه رو زمین نیست، داشت پرواز می‌کرد، سر یادگار که رسیدم، فقط گفتم پنج دقیقه دیگه اونجام، حتی خودش هم باورش نمی‌شد، ولی من احساسش می‌کردم............
تا رسیدم ولو شدم جولو منیتور و یه روز دیگه رو شروع کردم، به راحتی یه آب نخوردن!

امشب می‌خواب تا صبح بیدار باشم، شاید یه چیزای جدیدی یاد بگیرم!

یه آب پرتقال سن‌ایچ الآن می‌چسبه ولی..............................




همه‌مون داریم می‌خندیم، ولی یه چیزی از درون داره لهمون می‌کنه.... یه چیزی مثل فشار یک.......................!