Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

عشق یک لحظه ناب است؛
که پیش تو باشم
و لحظه‌ای دیگر فقط احساس کنم که هنوز دارمت،
و این است حقیقتی که هنوز ایستاده نگهم داشته است.



میدونم، بدترین چیز برای از هم پاشیدن زندگی من کسیِ که فکر میکنم از همه برام بهتره، ولی همین احساس خوبه من به اون کمکم میکنه که از اون چیزی بسازم که میتونه نجات‌بخش زندگی من باشه، یه رابطه کاملاْ واضح از یک نمودار کج و پرپیچ و خم زندگی من.

بهترین راه برای رسیدن به تو، رسیدن به تو نیست، بهترین راه رسیدن به عمق وجود توست، پس یکمی با من کنار بیا، بزار بتونم ژرفای وجودت رو کشف کنم، کارِ خیلی سختی نیست.

میگی فکرش رو نکن، ولی اگه یکم فکر کنی میبینی که نمیشه به چیزی که داره خرابت میکنه فکر نکنی، مثل بارونه، وقتی داره خیست میکنه نمی‌تونی فکر کنی که کناره بخاری تو اتاق نشستی، ولی برف رو میشه کمی تحمل کرد!

صدام کن! بگو «بابی» یا.... آها بگو « بابی کوچولو» اینجوری احساس میکنم بیشتر تورو بدست آوردم، به همین هم راضی هستم، ولی دستات رو هیچ وقت از من نگیر باشه؟ همینطور نور چشمک زن ستاره‌هات رو، راستی؛ من فریناز رو خیلی دوست دارم! فکر می‌کنی می‌تونم همیشه داشته باشمش؟!