میدونم که برگشتن به تمام اون روزهای خوب یا شاید بد یا هرچیزِ دیگهای که بشه اسمش رو گذاشت شاید زیاد جالب نباشه، البته نه از نظر محتوا بلکه از نظر حس تعادل، تعادل بین همه روزهای گذشته و روزهایی که دوباره میان و میرن، و انگار همین مسئله که در برابر هر روزی که میگذره یک روز دیگه از راه میاد میتونه به بهترین نحو ممکن این تعادل در هر سه نقطه از زندگی برقرار کنه، البته اینبار نه از نظرات قبلی و تکراری از نظر بعد هفتمی که زیاد نمیشه در موردش صحبت کرد....
مثل همیشه دوباره جمعه اومد، و مثل همه پائیزها زمستون بازم زودتر از راه رسید... و این هوای ابری که آرامش و خاطرات و خوشیها و ناخوشیها و همه چیز رو دوباره تکرار میکنه، همه اون رفتههایی که برگشتنشون یه جور محال ممکنه! ولی خب بالاخره نتونستم و طاقت نیاوردم یا به هر دلیلی دوست داشتم این قسمت ماجرا رو دوباره ادامه بدم و به هر نحوی که شد چند کلمه در مورد روزمرگی! نه ببخشید روز خوردگی بنویسم فقط برای اینکه یک سال بعد درست همین موقعها که هوا ابری میشه و اولین برف در اواسط پائیز شروع به باریدن میکنه بتونم بیام همینجا و دوباره از نو داستان یک سال قبل رو مرور کنم تا بتونم درک کنم و بفهمم که چی رفته و چی مونده ، چقدر رفته و چقدر مونده! البته هنوز نفهمیدم که چقدر از چی رفته؟!