Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

  حسِ عجیبی‌ست
  از میدانچه قلبم بالا می‌آید
  و از مجاریِ تنگ و تاریک دلم پائین می‌رود

  و شب
  با طناب نورانیِ ستارگانش
  با اسب سفید مهتابش
  با رنگین کمانی که مدتهاست ندیدم
  پائین می‌آید

  و روز
  از پسِ شب به فراز نمایان می‌شود
  و جمعه
  بازهم ساکت و صبور
  پا در میان شهر می‌گذارد
  تا باز هم تورا بر روی سازت بلغزاند
  تا شاید قطره اشکی
  او را سیراب کند.



  خواستم که باران فریاد کنم
  اما چشمان او زودتر با اشک روبرو شد
  آمدم که باران ببینم
  اما اینبار اشکهایم جلوی نگاهم را گرفتند

  آمدم
  اما نبود
  رفتم
  ولی در راه نگاهش را دیدم
  که با اشک
  در پشتِ قدمهایم آب می‌ریزد

  خواستم
  نتوانستم
  هنگامی که توانستم
  دیگر خیلی شکسته بودم
  دیگر کسی نبود که برایش بشکنم
  دیگر کسی نبود که برایش بتوانم

  به فراز برآمدم
  تا که شاید
  از شهر دور شوم
  شهر ناگهان
  به بالا آمد

  اکنون
  گوشه ای را حصار کشیده‌ام
  تنها برای خودم نشسته ام
  اما نمی‌دانستم
  که ستاره‌ام از آسمان می‌آید
  نه از زمین خاکیِ ما.