Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

  داستان با صدای تلق و تلقِ تبرِ هیزم‌شکن شروع می‌شود.
 از جنگل به درون می‌روی، در پشت درختان سایه‌هایی هستند که ترست را برمی‌انگیزد، 
  موهای  بدنت سیخ می‌شود، اما آرام و با احتیات راه خود را ادامه میدهی.

- خودت خواسته بودی، کسی که مجبورت نکرده بود. آغاز با تو بود، ولی پایانش در دستان تو      
  نیست، باید اونقدر بری و بری تا برسی آخرش، خودم بهت گفته بودم که تمومش می‌کنم، ولی تو
  شروع کن که من تموم کنم، تو هم که از من لجبازتر بودی، خودت رو انداختی تو جاده، رفتی
  که شروع کنی، حالا من موندم و یه عالمه بدبختی، من موندم و یه عالمه تنهایی، می‌خوای
  می‌خوام تمومش کنم، ولی لعنتی اینبار تو نمیزاری، بزار تمومش کنم دیگه خسته شدم از این
  تنهایی. آخه لعنتی من که گفتم غلط کردم، چرا دست از لجبازی برنمی داری؟ چرا ول تمومش
  نمی‌کنی؟ جان عزیز تمومش کن.....
 
 خودش رو انداخت تو جاده، با اولین ماشین رفت.
 من شروع کردم، از اولش هم مقصر من بودم، من بهش گفتم برو، من گفتم تو شروع کن من
 تموم می‌کنم، ولی فکر نمی‌کردم که جرعتش رو داشته باشه، وقتی که رفت احساس کردم که
 خیلی تنها و بدبخت شدم، همش به فکر تموم کرد ماجرا بودم، ولی نمی‌شد، باید یه جوری تموم
 می‌شد! ولی آخه چجوری؟
 وقتی فکرش رو می‌کنم میفهمم که خیلی بی‌عقلی و نفهمی کردم که اون بلا رو سرش آوردم،
 ولی وقتی این چیزا رو فهمیدم که دیگه دیر شده بود، دیگه فقط باید یه فکری برای تموم کردنش
 می‌کردم، داستانی که شروع شده بود برام خیلی غریب بود، نمی‌شد تمومش کرد، آخرش خیلی
 دور بود، به راحتی نمی‌تونستم بهش برسم، تنها شده بودم، فکرم کار نمی‌کرد، همه زندگیم فقط
 شده بود همین، فقط یه راه برای آخرش برای تموم کردنش. ولی نمی‌شد.
 دیگه خودش هم نمی‌خواست که تموم بشه، هرکاریش کردم برنگشت، نمی‌خواست داستان تموم
 بشه، می‌خواست ماجرا بشه مثل فیلمهای تلوزیون که سر و ته ندارن، نه فهمیدیم چجوری شروع
 شد و نه میفهمیم که چجوری تمومش کنیم. همش تویه حالت سردرگمی، باید اونقدر نشست
 دنبالش کرد تا فهمید چی شده، ولی اون دنبالش نمی‌کرد، اون می‌خواست که تموم نشه.
 
 تنها بودم، خیلی تنها، مدتها از اون واقعیت گذشت، خیلی زیاد، دیگه به کلی همه چی رو فراموش
 کردم، یعنی به خودیِ‌خود فراموشم شد، با اینکه هر روز تو فکرش بودم!
 
 خودش رو ول داده بود تو جاده، با اولین ماشین، نه! چندتا ماشین صبر کرده بود، می‌خواست
 منظره‌های اونجا رو برای آخرین بار بهتر و بیشتر ببینه، سوار یه ماشین شد، صاف اومد دمِ در،
 در رو که باز کردم، صداش رو شناختم ولی صورتش رو که پیر وشکسته شده‌ بود نشناختم،
 زد روی دستم، گفت:

 : دیدی تموم شد، تو شروع کردی ولی من تموم کردم، دیدی برگشتم، ولی اینبار بزار من شروع
   کنم، ولی تو تمومش نکن! باشه؟!

 این حرف رو که زد افتاد تو بغلم، بغلش کردم، بی‌اختیار اشکم درومد، با صدای بلند گفتم:

 - مطمئن باش، اینبار من تمومش نمی‌کنم....................