آواره که میشم، از این خونه به اون خونه، از پیش این دوست به پیش اون ناآشنا، دلم اونقدر میگیره که دوست دارم برم طبقه آخر یه برج ۵۰ طبقهای و از بالکن اون تمام شهر رو نگاه کنم و به اینکه چقدر ما از هم دوریم فکر کنم و همش سیگار بکشم و ته سیگار روشنم رو از اون بالا بندازم پائین و بهش نگاه کنم و ببینم آخرش چی میشه، وقتی از همه کس و همه چیز میبرم، فقط دوست دارم به این فکر کنم که همه شما با من دشمنید و من دشمن قدیمیِ زندگیِِ خودم، فکر میکنی خیلی آسونه که آدم دشمن خودش باشه؟
پس بمیر ای شیطان درونی آدمها