Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

مدتها بود در انتظار بهار بودم، دلم برای سبزه، گل و درخت و این چیزا تنگ شده بود، دلم می‌خواست زمستون رو آتیش بزنم که همه برفا آب بشن، می‌خواستم همه برفا رو پارو کنم که زودتر بهار بشه،زودتر گلها در بیان، درختا سبز بشن، دوباره توی پارک که میرم هوا گرم باشه و بتونم با یه لباس آستین کوتاه روی چمنها دراز بکشم و آسمون رو نگاه کنم، منتظر بودم که بهار بشه و دوباره برم کنارِ دریا، برم تو آب بعدش بیام رو شنهای ساحل بشینم و همش به آسمون نگاه کنم، می‌خواستم هوا گرم بشه تا وقتی توی خیابون دارم راه میرم، از گرما برم یه نوشابه تگری بگیرم و همونجا با شیشه‌اش یه نفس برم بالا تا جیگرم حال بیاد، می‌خواستم بهار بشه که بتونم برم استخر روباز، دلم می‌خواست بهار بشه که از درختِ شاتوت برم بالا و با لباس قرمز و لک شده بیام پائین، بعدش همونجوری بشینم کنار حوض شاتوتا رو بخورم، می‌خواستم هوا گرم بشه که دوباره به هوای تمیز کردن کولر برم چندساعتی رو روی پشت بوم تا یه کم مناظر اطراف رو نگاه کنم، می‌خواستم بهار بشه ببینم پرستو چجوریه، می‌خواستم بهار بشه تا ببینم امسال درخت گردو چقدر بار میده.

الان حدودِ سه ماه از بهار گذشته، درختِ شاتوت به بار نشست، شاتوتاش ریختن روی زمین کسی نبود که اونا رو بریزه تو لبایش و کنارِ حوض بشینه بخوره، بهار گذشت ولی توی دریا نرفتم، بهار گذشت ولی روی داغیِ شنها دراز نکشیدم، بهار گذشت حتی‌کسی نبود که کولرِ خونه رو روشن کنه، بهار گذشت ولی کسی نبود که بشینه گردوهای درخت رو بشماره، بهار گذشت ولی کسی نرفت استخر روباز که روی موزائیکا آفتاب بگیره، بهار گذشت ولی کسی از دکه سر کوچه مدرسه نوشابه تگری نگرفت، بهار گذشت ولی کسی توی پارک روی چمنها دراز نکشید...........

بهار تموم شد، الآن حدودِ سه ماه از بهار می‌گذره، الآن اواسط تابستون رسیدیم، الآن خیلی وقته که بهار تموم شده، بهار اومد و رفت، ولی در تمام این مدت در این فکر بودم که زمستون با برفهای سفیدش با آدمک برفی‌های دماغ هویجی‌اش، با سرما و هیاهویش، با خیابانهای یخ‌زده‌اش، با درختان یکدست سفیدش، با کوههای چادر سفیدش، کِی از راه می‌رسد؟!