Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

من هم هستم؟!.... اجازه آقا.... من هم هستم؟!

در باز شد، با همون قیافه بچه‌گونه‌اش از گوشه در سرش رو آورد تو، با یه حالت مظلومانه‌ای که بیشتر از ترس بود رو کرد به معلم، آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفت:«اجازه آقا...؟!»
همیشه همینجوری بود، هیچ وقت به موقع نمیومد، همیشه دیر میومد، ولی با اینکه معلم هم خیلی بداخلاق بود همیشه وقتی اونو می‌دید آروم میشد و بهش می‌گفت بیا تو......
اسمش رو هیچ کسی توی کلاس نمی‌دونست، اونقدر آروم بود که اصلاْ انگار وجود نداره، حرف زدنش جوری بود که باید می‌رفتی کنارِ دهنش تا بفهمی چی‌میگه.... یه جور احساس ترس داشت، از یه چیزی می‌ترسید.....همیشه مراقب نزدیکش بود، انگار یکی دنبالش باشه ......
یه روز خیلی کنجکاو شدم.... رفتم جلو ازش پرسیدم..... اون هم با من از همه بهتر بود..... همونجوری آروم گفت:« مــــــــ ـ ـ ـن دو تـ‌ ـ ـ ـامـ ـ ـ» البته شاد هم من اینجوری فکر کردم... چون خیلی آروم حرف میزد......... ولی از حرفی که گفت فهمیدم که واقعا از یکی می‌ترس.....

یه روز که هوا سرد شده بود برفِ سنگینی هم اومده، مثل همیشه دیر کرده بود، ولی اینبار خیلی بیشتر از همیشه..... معلم هم انگار که دلش شور می‌زد... مرتب به در نگاه می‌کرد، از پنجره تو حیاط رو می‌دید..... ولی فایده‌ای نداشت......
بعداز مدتی، در آروم باز شد، باز هم همان صورتِ معصوم..... ولی اینبار اصلاْ حرفی نزد، یک‌راست رفت آخرِ کلاس جای خودش نشست...... کلاس انگار که دوباره جون گرفته باشه...... ولی یه چیزی بود..... با همیشه فرق داشت..... ولی باز هم بهتر از نبودنش بود......
کلاس که کم‌کم شورع شد.... در دوباره به آهستگی باز شد، همان صورت مظلومانه، پراز ترس، وحشتزده، آروم اومد توی کلاس، اول آخر کلاس رو دید که خودش نشسته بود، بعد جوری که همه بشنون! گفت:« آقا اجازه.... ما هستیم؟!»