Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

۲۵ بهمن، ولنتاین، شک، تردید، خستگی، دل‌شوره، تنها، سرگیجه، سیگار، فریاد، روزمرگی، کسالت...................
تمام این چندروز انگار تو یه روز خلاصه شده بود، یه روز به بزرگی تمام روزهای این هفته، مثل یه کابوس تمام بیداریامو به خودش پیچونده، هی فریاد می‌کشه، هی ناله می‌کنه، نمی‌دونم چه مرگش شده، یه چیزی از عمق فاجعه، یه فاجعه به بزرگی...........................!
فقط تا اومدم بگم شب‌بخیر، فهمیدم ساعت ۳ صبح شده و همه خوابن، برا همین سریع لحاف رو کشیدم رو سرم و کامپیوتر رو خاموش کردم...............
فکر می‌کردم یه ربع بیشتر نخوابیده‌ بودم، ۴ساعت همش، ۴ساعت خواب برای ۲۰ساعت کار! باید همه پروژه رو تحویل بدم، یه جور احساس مسئولیت در مقابل همه چیز و هیچ چیز..... مثل یه معادله پیچیده فیزک، اونقدر آسونه، که تو اولین پیچ جاده مثل خر تو گل وا می‌مونم و دودستی می‌زنم تو سرخودم........................

فقط به این فکر کن، اگر چنین نمی‌شد، شاید اتفاقات خیلی بدتری می‌افتاد..............