Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

اییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

واقعی واقعی هم بود............ نمی‌دونم دوباره چم شده.... انگاری که آخر خط رسیده باشم...... ولی تازه شروع شده............... یه دنیای پراز رنگ و دروغ و پدرسوختگی و ..........
خیلیا دوست دارن مثل آدم بزرگا بشن و مثل اونا فکر کنن.......... ولی من متنفرم، جلوی بعضی از چیزاش رو نمی‌تونم بگیرم چون................. ولی حالم بهم می‌خوره وقتی بعضی از این آدم بزرگا رو می‌بینم یا بزرگ نماهایی که هنوز خیلی بچن، بچه‌تر از اونی که فکرش رو بکنی...........
زندگی تو چاردیواری، که دوتادورت پراز آدمای مختلفِ، یه اجتماع خیلی بزرگ، بزرگتر از این کوچه و محله، باید خیلی سگ‌جون باشی تا دووم بیاری، یا اینکه مثل خودشون پدرسوخته باشی، نمی‌دونم من کدومشونم، ولی قطعاْ پدرسوخته نیستم چون همه اینجوری می‌گن.........
دوست دارم الآن ولو بشم روی تخت طبقه سوم کوپه قطار و برم سمت جنوب، برم تو کویر، درختای گز، ستاره‌های آسمون، تلوآ رستم،ده‌رنج، شازده‌عباس، رفسنجان................ وای دلم لک زده واسه رفسنجان..... واسه کفترخان، واسه باغ، واسه شنا کردن تو تلمبه، واسه پرسه زدن توی باغ پسته، دلم لک زده واسه ده‌رنج، واسه................ واسه خیلیا..............
دلم لک زده برای یکمی کویر..................