Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

امروز خیلی اتفاقی متوجه شدم، که تمام این ماجراها برای این بود که من بتونم خیلی راحت‌تر نسبت به همه اطرافیانم بی‌رحم‌تر! باشم......


میام خونه، یه راست میرم تو اتاق بدون اینکه حرفی بزنم، خودم رو ولو می‌کنم رو رو زمین و می‌خوابم، خودش می‌فهمه که چقدر از دستش شاکی‌ شدم، کارد بزنن بهم هیچی ازم در نمیاد...........

امروز آخرین روزی بود که تونستم زنده‌ باشم، یعنی آخرین فرصت برای اون بود که منو برای خودش زنده نگه داره، و از این به بعد دیگه فکر نکنم برای اون زنده باشم