یه خیابون طولانی بود، باید تا آخرش رو میرفتم تا بتونم به اون چیزی که میخواستم برسم.
خوب میدونستم که اگر به آخرش برسم اون چیزی رو که دنبالش بودم پیدا میکنم. خیلی زیاد از این خیابونها
رد شده بودم، بارها و بارها. خیلی وقتا نتونسته بودم به آخرش برسم.
یه چیزی رو گم کرده بودم که باید میگشتم پیداش میکردم، همه جا رو گشته بودم ولی نبودش،یه چیزی به سنگینی یه تخته سنگ روی سرم بود،یه چیزی که نمیتونم ببینمش فقط میدونم که هست و باید پیدا بشه.
خیلی بارها این لعنتی به این گندگی رو گم کردم،و خیلی شده بود که نتونسته بودم پیداش کنم.
پیدا کردنش یه کمی که نه خیلی سخته، آخه پیدا کردن یه چیزی که نمیدونی چیه خیلی سخته، یه چیزی که نمیدونی چه شکلیه، یا چی هستش، فقط میدونم که گمش کردم.
یه جایی ته این خیابون، یکی نشسته منتظره که آدمهایی مثل من برسن بهش، اونوقت اگه یه کم خوش شانس باشی زبونش باز میشه و بهت یه چیزهایی میگه ولی اگه خیلی خوش شانس باشی مثل یه تراکتور میفته رو مغزت و هی میره و میاد تا قشنگ همه چی رو له کنه......اگه که خیلی بد شانس باشی هیچ وقت نمیتونی ببینیش چه برسه که از حرفی بشنوی.......