Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

گاهی
     خورشید را انکار می‌کنیم
تا که شب را به همه نشان دهیم
و گاهی با خورشید به جنگش می‌رویم.

آتش را بزرگ نشان می‌دهیم
             تا در زیر داغی آن
بتوانیم پاکی و زلالیِ آب را انکار کنیم.

خودمان را به بازی می‌گیریم
از هیچ کس چیزی نمی‌خواهیم که بدانیم
و باز خودمان را بزرگ جلوه می‌دهیم
                         تا زیر بار سنگین اشتباهاتمان خرد نشویم،
گویی که ما خدا باشیم!


گاهی اوقات
         زمین را گرد می‌کنیم
و زمانی آنرا به صلیب نمودار می‌کنیم

سفیدی را با سیاهی در می‌آمیزیم
تا رنگی دلخواه به چهره بزنیم
اما نمی‌دانیم
که در شهر آسمانها
نقاب بر چهره‌ها نمی‌ماند

و شیطان بزرگتر از این چیزهاست که ما می‌پنداریم.

انسان را انکار می‌کنیم
خدایی قلابی جایش می‌نشانیم
تا با تکیه بر عصای پوسیده‌اش
بتوانیم خود را از همه بزرگتر جلوه دهیم


گویی که شیطانی وجود ندارد!
وگرنه اینان چه هستند؟!
که شیطان از آنها درس می‌آموزد؟