Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

خورشید داشت قل‌قل کنان از توی آب بیرون میومد،هوا گرگ و میش بود،اگر کمی چشمات رو تنگ می‌کردی توی اون مه فقط می‌تونستی جلو پات رو ببینی که زمین نخوری، ولی نورِ کمرنگ خورشید نشون میداد که این هوا زیاد پایدار نیست، ولی حداقل باید یکی‌ دو ساعت می‌گذشت تا هوا خوب بشه. توی ساحل که راه می‌رفتی فقط می‌تونستی صدای موج رو بشنوی و با خیس شدن پاهات بفهمی که داری زیادی به دریا نزدیک میشی و خودت رو یه کمی تو ساحل بکشی، انگار دریا یه جذابیت خاصی پیدا کرده بود، هرکاری که می‌کردی ازش دور بشی فایده نداشت، باز هم آب دریا پاهات رو خیس می‌کرد، بعضی وقتا هم اسیر می‌شدی و هی از روی هوس خودت روبه آب  نزدیکتر می‌کردی.
هوا اونقدر تاریک و مه گرفته بود که به راحتی نمی‌تونستی جلوی پاهات رو ببینی و هرزگاهی پات به یه چیزیایی تو ساحل می‌خورد، یه رطوبت خاصی تو هوا بود، همه چیز خیس بود، حتی ماسه‌های ساحل هم یه رطوبت جالب و خنکی داشتن، صدای دریا هی بیشتر وبیشتر می‌شد، یه صدایی که فقط از روی چیزهایی که می‌دونستی می‌تونستی بفهمی از کجاست، صدا جوری می‌پیچید که پیدا کردنش کمی سخت بود، پیدا کردن موقیت توی یه همچین مه و تاریکی خیلی سخت بود، فقط از روی شانس یه راه رو انتخاب می‌کردی و می‌رفتی، حتی اگر هم اشتباه بود می‌رفتی، پیدا کردن مسیر برگشت غیرِممکن بود.

هوا کم‌کم داشت روشن می‌شد، خورشید اونقدر بالا اومده بود و گرم شده بود که دیگه می‌تونستی احساس آرامش کنی، دریا آرامتر شده بود، و اون رطوبت دیگه تقریباً از بین رفته بود، ساحل داشت کم‌کم به آفتاب سلام می‌گفت، و موجها آرامشی نسبی بدست آورده بودن، روز کم‌کم داشت جون می‌گرفت؛ روز شروع شده بود، و فقط دریا و ساحل می‌دانستند که در دم‌دمای صبح چه کسی در اینجا قدم‌زنان به راهی به هدف می‌رفت، و فقط دریا می‌دانست که آن مرد به کجا رفته است.



شهر به زیرآمده بود
و کوه پیروز و مغرور
              بر روی شهر ایستاده بود
و ترانه‌ای را فریاد‌وار می‌خواند.

شهر به زیرآمده بود
و کوه استوار بالای آن ایستاده بود؛
                       و با برفهای روی قله‌اش بازی می‌کرد؛
و شهر به زیر می‌رفت،
 به زیر انبوهی از خاک و گِل مدفون می‌شد،
   زیر غبار و دود از یادها و خاطره‌ها پاک می‌شد.

مردمان شهر
همه از یاد برده بودند
که این شهر غبارآلود،
روزی با کوچه‌های خاکی،
                        و خیابان‌های سنگفرش
چه عظمت و شکوهی داشته است.


شهر به زیر آمده بود،
و باران،
نم‌نم و آرام
              همچون اشک کودکی
  از چشمهای درختان پیر به زمین می‌ریخت؛
و کوه
   با قله سفیدش
          و سنگهای سیاهش
بر فراز شهر ایستاده بود
       واشکهایش
همچون رودهای خروشان
                از گونه‌هایش به پائین سّر می‌خورد.


شهر به زیرآمده بود،
        و همه از یاد برده بودند
                          شهری را
          که روزی زادگاه عاشقان بوده است.
 
               



بابت اینکه من آدرسم رو یه کم طولانی کردم شرمنده‌ام..... ولی به هیچ عنوان نتونستم که اونجا رو آپدیت کنم..... برای همین تا یه مدت اینجا می‌نویسم..... ولی برای گذاشتن پیغام همه می‌تونید از همین لینک نظرات که پائین نوشته ها هست استفاده کنید.... (با کلیک اون می‌تونید رو صفحه نظرات پرشین بلاگ من پیغام بزارید)  از این به بعد هم قول می‌دم که بیشتر آپدیت کنم.....
سبز و پاینده باشید.....