Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

بالاخره پیداش کردم، همون کسی که همیشه می‌خواستم. یه کسی که مثل خودم حرف میزنه، مثل خودم فکر می‌کنه........ آره تورو می‌گم، مگه اینجوری نیست، از این ناراحتم که
چرا زودتر پیدات نکردم، همین چندساعت پیش بود ازت خداحافظی کردم، ولی دلم برات تنگ شده، داشتن یکی مثل تو « کوشیار» همیشه آرزوم بوده، یکی که خیلی چیزا رو بدونه و بفهمه، الآن دیگه کاملتر شدم،‌ حالا چه بقیه بخوان و چه نخوان، ولی دیگه تو برای منی.......

الآن دیگه وقتش شده، یعنی احساس می‌کنم که وقتشه، یه چیزی به حد انفجار رسیده، می‌خواد منفجر بشه و از ریشه و بن بزنه همه چیز رو خراب کنه، یه چیزی داره می‌جوشه، وقتی اونجوری مو‌به‌موی مینی‌بوس رد کردم، خودم به خودم گفتم خیلی خری، البته دیگه فایده‌ای نداشت، اگر یه میل اونورتر بودم و جا مونده‌ بودم، الآن تو یکی از بیمارستانای این خراب شده بودم، یکی هم مثل برج ابل‌قدقد بالا سرم وایساده بود و منتظر بود که حالم خوب بشه تا اولین سیلی رو بزنه زیر گوشم، که جاش تا آخر عمر رو صورتم بمونه...........
بعضی وقتا می‌خوام علت خیلی چیزا رو بدونم، مثلاْ چرا صورت رو سورت نمی‌نوسن یا صابون رو ثابون نمینویسن، یا مثلاْ نمی‌گن طرف داره میره، میگن داره میاد! یا چرا باید پرتغال نارجی باشه؟! یه چیزی می‌خواد بترکه ولی نمیشه، باید از یه جایی شروع کنه به رشد کردن تا بترکه همینجوری نمیشه، الآن داره رشد می‌کنه، اول از مغزی که ندارم شروع کرده* همه‌چیز رو بهم پیچونده تا یه سری اطلاعات غلط بیار رو زبونم و عیتاْ تکرار کنم، پس اگه از این به بعد صابون رو ثابون نوشتم فکر نکن خرم، می‌دونم ثابون کف می‌کنه!............