Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

باید می‌نوشتم.........
همین همین همین

داشتم آتیش می‌گرفتم....
باید خاموشم می‌کردی...
نبودی نبودی نبودی

با همه چیز می‌جنگم...
باید تکیه‌گاهم می‌شدی...
رفتی رفتی رفتی...

از همه جا رانده شدم...
هیچ دری باز نبود...
باید سرپناهی می‌شدی...
تنهام تنهام تنهام...

باید می‌ماندم...
باید یک شعر تازه می‌گفتم...
باید خودم را احساس می‌کردم...
باید از درون خودم را بیرون می‌ریختم...
باید جز این می‌بودم... لاقل با تو...
باید می‌ماندیم با هم...
باید تو بهتر تعریف می‌کردم برای خودم...
باید باید باید باید...

اما
نشد
نشد که بمانم
نشد که بمانی
و نشد که با هم بمانیم

باید بخوانم...
باید بنوشم...
باید بسازم...
باید بگویم...
باید بجنگم...

آخرین شعرم را...
آخرین جام زندگی‌ام را...
آخرین دیوارم را...
آخرین حرفم را...
و اولین شروع  دوباره را...

این دیوار را اینبار
با همان آجری بالا خواهم برد
که تو برایم ساختی....

و همین همین همین همین
همین بودم
و نفهمیدم که چرا  و چطور تمام شدم
چطور به انتهای راهی رسیدم
که نفهمیدم کِی پا به آن گذاشتم

اما همین بودم
عوض نشدم
بابک بودم
برای همه
اما همین بودم...

باور نداری؟
ردِ پایم هنوز بر ساحل جا مانده است....