Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

همچنان می‌گذرد، همچنان می‌رود، مثل آبی که میره و میره تا میریزه تو یه رودخونه و بعدش هم دریا، همینجوری میاد و میره، انگار همین دیروز بود، داشتی وسط خیابون از رو خط عابر پیاده رد میشدی و من هم داشتم سیگارم رو روشن می‌کردم که یه دفعه چشمم افتاد به تو و تو هم منو دیدی، اولش انگاری دوتامون یکمی تردید کردیم، ولی بعدش یه لبخند، و اون روزی رو که نمی‌تونم فراموش کنم... یادته؟ بعدش خیابون اطلسی، عکس گرفتی، و تو تاکسی هم با هم عکس گرفتیم یادته؟ و اون لحظه‌ای که.... داشتی می‌رفتی و من نمی‌تونستم جدا بشم، باید می‌رفتی و باید می‌رفتم، ولی سخت بود، یادته؟ دستت رو گرفته بودم، اگر میشد ....... وقتی رفتی و من هم رفتم یه لحظه می‌خواستم برگردم و همراهت بیام ولی نشد... چون دیر شده بود دیگه.... و یه سیگار روشن کردم و راه افتادم تو خیابونایی که هزاربار ازشون رد شده بودم ولی نمی‌دونستم کجا دارم میرم، فقط غیرِ اردی دیدم تو تاکسی نشستم و سرکوچه خونه رسیدم و باید پیاده بشم...

از جدا شدن خیلی بدم میاد، مثل یه کابوس همش می‌پیچه دورِم، نمی‌زاره جایی رو ببینم، نمی‌زاره فکر کنم، نمی‌زاره تصمیم بگیرم، میاد و همش جلوی دست و پامو می‌گیره نمی‌زاره تکون بخورم، تا میام یکمی خودمو بکشم بالا، میاد دوباره و نگهم میداره همون پائین ... اخه دوست دارم هرجا میرم با اونی برم که دوسش دارم، اگر اون نیاد اون بالا هم ارزشی نداره، الآن همه کابوسم شده همین که بجای اینکه وقتی خوابم بیاد سراغم وقتی بیدارم میاد و می‌پیچه دورم، سخته باید باهاش بجنگم، نمی‌خوام همون چیزی باشم که قبلاْ بودم، دوست دارم برم بالا، چون جایی برای بالا رفتن هم دارم، ولی چیزی که جلوم رو می‌گیره همینه، می‌ترسم برم بالا و فاصله بیفته بینِ همه چی، بین من و تو، بینِ من و همه اونایی که اطرافم هستن، بین من و ۳تا دوستی که دارم... بین من و این اطلسی، بین من و دیدارعشق.... می‌ترسم اون بالا این چیزا نباشه، لاقل اینجا این دلخوشی‌ها رو دارم، لاقل این پائین ۳تا دوست دارم، یه وبلاگ دارم، کسایی رو اطرافم دارم ، ولی اون بالا شاید اینا رو نشه برد، شاید نتونم این چیزا رو اون بالا داشته باشم، این پائین می‌تونم مثل خیلیای دیگه تو خیابون راه برم، می‌تونم خودم باشم، ولی اون بالا شاید نتونم خودم رو نگه دارم، شاید عوض بشم.... می‌دونی می‌خوام برم بالا، ولی چیزی که اون بالا هست رو نمی‌تونم با همه این چیزا عوض کنم، اینایی که این پائین دارم مهمتر از اون هستن، حتی اگر خیلی برام گرون تموم بشه ازش نمی‌رم بالا، فقط در حالی می‌رم اون بالا که مطمئن باشم همه اینا رو هم می‌تونم با خودم ببرم، مطمئن باشم که تو و بقیه هم اون بالا هستن، مطمئن باشم که اون بالا هم می‌تونم بیام تو وبلاگم و از خیابان اطلسی و از دستای تو و از..... بنویسم، اون بالا فقط زمانی برای من جای خوبی هست که لاقل اطلسی رو همیشه داشته باشم......

می‌دونی الآن چندسالیه که یکی اون بالا واستاده دستشو دراز کرده میگه بیا بالا، میگه احمق این بالا خیلی چیزا هست که اون پائین بهش نمیرسی، میگه بیا بالا تا بفهمی اینجا چه خبره، ولی چیزی که بتونه این قدرت رو بهم بده و منو اون بالا بکشونه هنوز پیدا نشده، و برای پیدا کردنش خیلی گشتم، ولی نبوده... اون بالا رو دوست دارم، ولی اون بالا تنها برای من فایده‌ای نداره، چون هنوز اینجا چیزایی هست که بتونم بهشون دلخوش کنم....