Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

هروقت خواستی شروع کن من منتظرم....


توف به گورت
که اینچنین زندگی‌هایمان را جهنم کردی
توف به روحت
که اینچینین دنیامان را خراب کردی
آری با تو هست
با بُتِ بزرگ سخن می‌گویم
با تو که هنوز چهره شیطانیت را
در همه‌جای این شهر باید ببینم
با تو هستم
که اکنون خفته‌ای و به ما می‌خندی
توف به ریش‌ات
که مایه ننگ ما شد

آری با تو هستم
ای که خود را رهبر ما نامیدی
ای که عزیزانمان را از ما گرفتی
ای که چوبه‌های دار را برپا کردی
تا دشمنانت ساکت شوند

ای کاش لحظه‌ای که جان می‌دادی
می‌توانستم ببینم
ای کاش لحظه‌ای را که به زندگی چنگ می‌زدی
می‌توانستم ببینم
ای کاش می‌توانستم مرگت را ببینم...


حالا تو شروع کن..........