آبی را دوست داشتم
چرا که آسمانِ شهرم روزی آبی بود
امانفهمیدم
ناگهان چشمانم را که باز کردم
دیدم گذشتهاست
دیدم که کودکیام تمام شده است
ناگهان از خواب که بیدار شدم
با نوازش صدای نرمِ مادرم
دیدم ۱۰سالی گذشتهاست
و من در خواب بودم
نفهمیدم چه شد
که آسمانِ شهرم سیاه شد
نفهمیدم چرا بجای ابرهای سفید
دود تمام رؤیاهایم را گرفت
آبی را دوست داشتیم
همان رنگِ آسمانِ رؤیاهایمان را
اما...
چشمانمان را که باز کردیم
دیدیم آبیای دیگر نیست
دیدیم بجای هر ابر
بر پهنای آسمان دودی سیاه نشستهاست
چشمانمان را که بازکردیم
آبی را گُم کردیم
و از آنروز رنگِ دوست داشتنهایمان را
رنگِ رؤیاهایمان را
سیاه گذاشتیم
سیاهِ سیاه...