Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

بر روی ریل‌های آهنی بدنیال بهترین ریلی می‌گردم که مرا به آینده‌ای خوشایند ببرد، به ابدیت خامی که فقط در رؤیاهایم پخته خواهد شد.
بر روی ریل‌های آهنی، با تلق و تلقِ واگن‌ها و صدای همیشگیِ چرخ‌های ‌آهنی، بدنبالِ خودم می‌گردم،
نمی‌آید، نمی‌یابم، دیگر هیچ‌کس نمی‌آید...
صداهای آهنی در گوشم می‌پیچند، و خود را روی تخت وِل می‌کنم تا به خوابی فرو روم که شاید لاقل بتوانم در آن تورا ببینم... هنوز آهنها بر روی هم صدای می‌دهند و هوا کمی سردتر می‌شود، از مرز رد شدیم،‌ آری از مرزهای غربت عبور کردیم، و به خاک پاکِ شهر کودکی‌هایمان وارد شدیم، آری اینجاست همان ابدیتی که بدنبالش می‌گشتیم، اما... اما اگر این همان ابدیت همان آینده است، پس آخر تو کجایی؟ تو در کدام سکو مرا به انتظار نشسته‌ای؟ تو برروی کدام نیمکت چشم دوخته‌ای به ریل‌های آهنی و واگنهای پُر سروصدا تا من از یکی از دیهای این غول آهنی به پائین بیایم و در آغوشت بگیرم؟ اگر این هم شهری‌ست که در آن جان خواهم گرفت پس تو کجایی؟ تو را در کجا بجویم؟