Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

Time Out

گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشته‌هایی برای یک رؤیا )

من سزاوار اشد مجازاتم....
چرا که چنین کرداری مرا همین شایسته است......
فقط با یک اشاره مرا مورد خطاب قرار بده تا برایت بمیرم......
مرا این نبایدها باید کردند.....
مرا این این مهربانی‌ها نامهربان کرد.....
مرا چنان خطاب کن که مردن در پیش‌پایت سخت آسان باشد.....
مرا چنان نگاه کن تا گریستن دردناکتر آرام کننده باشد......

من سزاوار اشد مجازاتم....
گر چنین غرور مرا نمی‌راند...
گر چنین راهی مرا نمی‌خوانند.....
گر تو چنین مرا نمی‌خواندی.....
مرا جز این شایسته نیست...
شکنجه‌ام کن با نگاه زیبایت....
دشنامم ده با کلام مهربانت.....
خجر بر پیکرم بزن با رؤیای شبانه....
مرا چنین سزاوار است....
که چنین بی‌تابت کردم...
که چنین اشک در چشمانت راندم...
که چنین غم در قلبت راندم....
که چنین نا مهربانانه درد در جانت راندم....

مرا دشنام ده....
نگذار در خود بسوزم.....
بیرون ریز آنچه از من در تو باقی‌ست....
نمی‌خواهم درد در تو باشد...
نمی‌خواهم اشک در چشمانت باشد....
نمی‌خواهم غم در قلبت باشد.....
بیرون بریز...
من می‌بلعم هرچه درد است....
نگذار که اشک در چشمانت ببینم.....
نگذار غم در قلبت ببینم......
پنهان نکن......
بیرون بریز.....
من می‌بلعم.........

مرا چنین سزاوار است....
که باغ اطلسی‌ها را چنین لگدمال کردم......
که گلهای باغچه را چنین پرپر کردم....
مرا چنین سزاوار است....
بیرون بریز...
من دوباره بزر خواهم پاشید....
من دوباره آب خواهم پاشید با آبپاش کوچکم......
من دوباره نور خواهم آورد از کهکشان رؤیا.....
بیرون بریز.....
من دوباره باغ را پرگل خواهم کرد.......
بمان....
می‌خواهم دوباره بزر بپاشم.....
می‌خواهم دوباره آب بپاشم......