گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشتههایی برای یک رؤیا )
گویا زمان تمام شد و فرصت از دست رفت...! ( دست نوشتههایی برای یک رؤیا )
روی نرمی بستر خواب سرگرم خیال خویش
میرسم به آرزویی محال
در فراسوی مرزهای رؤیا
در کنارم همیشه دارم تورا، در آرزوی خود همیشه میپرورانم تورا، در رؤیای خویش همیشه میبوسم تورا.......
میدونی.... یه احساس خوبی دارم، شاید برای بودن تو باشه.... ولی احساس خوبی دارم..... میدونی هیچ وقت موقع رفتن همچین احساسی نداشتم..... اونم همچین رفتن طولانیای... ولی اینبار احساس خوبی دارم.....
هر لحظه دوریام از تو
به هزاران سال شبیه است
هر دقیقه این روزهای بیتو بودن
به هزار مرتبه سختتر از همیشه است
اما در این دقایق
در این نبودنها
در این دوریها
تو را در یادم نگه میدارم
احساسم خوبه.... یقین دارم که همه چیز درست میشه... خودش بهم گفت.....
وقتی میروم
نامات را
کلامات را
صدای زیبایات را
نگاهات را
بدرقه راهام کن
وقتی میروم
به یادم باش
که من با یاد تو زندهام
با خیال تو
وقتی میروم
نگاهم کن
چشمات سرچشمه پاکیهاست
سرچشمه زیبایی
وقتی میروم
صدایم کن
کلامات زیباست
نه آنکه سخت نباشد.... اما با تو سخت نیست..... هرکجا که می خواهد باشد....... با تو سخت نیست...... در کنار توام... هرکجا که باشم.......
بابک
دوشنبه 23 آذر 1383 ساعت 17:35